اين مطرب از كجاست كه برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل كنم بر پيام دوست
من بعد از اين اگر به دياري سفر كنم
هيچ ارمغانيي نبرم جز سلام دوست
«منَت خداي را عزّ و جل كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندرش مزيد نعمت. هر نفسي كه فرو ميرود ممد حيات است و چون برميآيد مفرِح ذات؛ پس در هر نفسي دو نعمت موجود است و بر هر نعمتي شكري واجب....».
خداوندگار را شاكرم كه در اين ايام دل انگيز و در ارديبهشت ماه جلالي به ميمنت نام بلند سعدي از اين سعادت برخوردار شدم تا در همايش سعدي شيرازي، همنشين شما خوبان شوم و از برگزار كنندگان محترم و خوش ذوق اين همايش به ويژه جناب آقاي عباسي بسيار سپاسگزارم.
بهار 656 شيراز براي جهانيان و زبان و ادب فارسي، ايامي خجسته بود. بهاري كه در آن كتاب گلستان را اتفاق بياض افتاد؛ گلستاني كه براي نزهت ناظران و فسحت حاضران تصنيف شد تا باد خزان را بر ورق آن دست تطاول نباشد و گردش زمان عيش ربيعش را به طيش خريف مبدل نكند.
گلستان، آميزش حيرتانگيز دو سبك نثر ماندگار ادب فارسي است. در قرن هفتم دو شيوة ممتاز و مشخص، يعني نثر مرسل و نثر فني رواج داشت. . سعدي در اين سده براي نخستين بار توانست اين دو قطب مخالف را به يكديگر نزديك و از حسنها و مزاياي هر يك از اين دو سبك استفاده كند و از عيبهاي هر دو شيوه بپرهيزد و سبك خود را پي ريزد؛ سبكي كه براساس «سنتشناسي و سنت آفريني» سعدي پيريزي شد. سبكي كه شيوه «سهل و ممتنع و ايجاز» را در برابر «اسلوب اطناب و دشوار نويسي مقامات» قرار داد.
زبان فارسي وامدار فردوسي است و كاخ بلند او، بي گزند، از وراي هزار سال همچنان ميدرخشد. اما از قرن چهارم تا هفتم، تحولات زبان فارسي، بار ديگر اين زبان نيازمند بازآفريني كرد. با ظهور سعدي، زبان فارسي حيات تازهاي يافت. «دوباره فارسي زبانان با زبان، نه به عنوان ابزار مستعمل، نه به عنوان كليشههاي كهنه و وسيله تفنن، بلكه به عنوان شيئي هنري روبهرو شدند. دوباره زبان ساحر شد و سعدي از مرمر زبان پر رگه و ناخالص عصر خود، زباني آفريد معيار شعر و نثر».
سعدي به راستي سنتشناس و سنتآفرين بود و گلستان، بي شك تاثيرگذارترين اثر سعدي. سعدي با نبوغ خود اصل «سادهنويسي و ايجاز» را كه از اركان نثر و انديشه ادب معاصر است در گلستان خود به كار بست و در درونمايه نيز به خلق شخصيتهاي واقعي با همة فضيلتها و رذيلتها پرداخت.
اهميت گلستان در زبان و ادب فارسي به گونهاي است كه سالها در كنار قرآن كريم در مكتبخانهها خوانده ميشد. گلستان كتاب آموزش زبان فارسي شد و در شبه قاره و آسياي ميانه و هر جا كه سخني از زبان فارسي بود، گلستان خوش ميدرخشيد.
گلستان سفير زبان فارسي شد و سالهاي سال، آموزگاران با گلستان زبان فارسي را به نوآموزان ياد ميدادند.
براي شما جالب است كه بدانيد گلستان نخستين كتاب فارسي است كه در سال 1634 ميلادي بار نخستين بار توسط آندره ريير فرانسوي ترجمه شد. این ترجمه سبب شد تا فرانسویان پیش از هر شاعر ايراني دیگری با سعدی آشنا شوند و در سال 1238 ه.ق كه اولين چاپخانه در شهر تبريز تاسيس شد، نخستين كتابي كه در ايران به چاپ رسيد، گلستان سعدي بود و پيش از آن، گلستان با چاپ سنگي رهآورد كلكته و دهلي بود.
ميرزا ملكم خان كه به گسسته نويسي واژگان خط فارسي اعتقاد داشت، براي ترويج اين باور ناپخته، متن گلستان را به شيوة خود «گ.ل.س.ت.ا.ن» منتشر كرد .
اما آوازه گلستان به ايران و سرزمين فارسي زبانان محدود نشد. در آلمان «فردریش اکسن باخ» و«ادام اولئاریوس» در سال ۱۶۵۴ به ترجمه آثار سعدی همت گماشتند. «استفن سولیوان» گزیدهای از «گلستان» را ترجمه کرد و در اختیار انگلیسی زبان ها قرار داد و در آمستردام، «ژانتیوس» متن فارسی را با ترجمه لاتین منتشر کرد.
ترجمه آثار سعدي به هر زباني، بزرگي از آن ديار را به احترام و تكريم او واميداشت. در فرانسه ،كارنو، خاندان انقلابي فرانسه ، نام سعدي را بر خود مينهند و بعدها سعدي كارنو براي مدتي رييس جمهور فرانسه شد.
نويسندگان شهير جهان به ستايشش پرداختند: هنری دیود ثورو ـ شاعر و نویسنده بزرگ آمریکایی در قرن نوزدهم، نویسنده کتاب معروف والدن ـ كه از عاشقان سعدی بوده و گفته است که: «من همان سعدی هستم که پس از شش قرن باز آمدهام و یا سعدی همان ثورو است که شش قرن پیش به نام سعدی در جهان زیسته است!».
امرسون ـ شاعر و نویسنده آمریکایی ـ نیز از ستایشگران سعدی بوده و او را در کنار شکسپیر و دانته و هومر و در شمار شاعرانی قرار داده است که سخنانشان پیوسته تازه و باطراوت است.
نیکلسون انگلیسی نيز شعري با عنوان « هوراس پارس» در مدح سعدي سروده است.
ويكتور هوگو در ابتداي «شرقيات» خود پيرامون گذران بودن همه چيز ميآورد: «شرقْ عظمت خود را از دست داده است. غرب نيز به زودي از دست خواهد داد». پس چه بايد كرد؟ همان كاري كه سعدي شيراز كرده است: بايد «گلستاني» ساخت كه «باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردشِ زمانْ عيشِ ربيعش را به طيش خريف مبدل نكند».
ديدرو از پيشگامان انديشه نوزايي در فرانسه، سعدي را از همانديشان خود ميدانست. در آلمان گوته، شيللر و نيچه به احترامش برخاستند. در روسيه پوشكين كه زبان روسي به او مديون است ، در برابر سعدي كلاهش را به احترام برميدارد.
ايتالو كالوينو نويسنده نامدار ايتاليايي در مقاله «چرا بايد كلاسيكها را خواند»، مينويسد: «آثار كلاسيك را نه به عنوان وظيفه يا از روي احترام، بلكه بايد از سر عشق خواند» و ميافزايد: «اثر كلاسيك كتابي است كه جايگاه خود را در استمرار فرهنگي يافته است و هر بار بازخوانياش كشفي است همانند نخستين بار»... «كتابها تغيير نميكنند، اما خوانندگان هر روز در حال تغييرند. تغيير در باورها، داشتهها، انديشهها و آرمانها... و به همين دليل است كه هر بازخواني از آثار كلاسيك تجربه و كشف تازهاي براي خواننده به ارمغان ميآورد».
خواندن كلاسيكها در جهان امروز سنتي پسنديده است. مگر ميتوان اسپانيولي بود و سروانتس را نخواند، روسي بود و پوشكين را نخواند؟ مگر ميتوان در يونان زيست و هومر را نخواند؟ مگر ميتوان به زبان انگليسي سخن گفت و شكسپير را نخواند؟ مگر ميتوان آلماني بود و گوته را نشناخت؟ مگر ميتوان ايراني بود و شاهنامه و گلستان را نخواند؟
تمدن جديد، ماهواره، اينترنت، فيس بوك... مانع از آن نشد كه جوانان و انديشمندان و هنرمندان جهان از كلاسيك هاي خود روي برگردانند.
اما نميدانم ما چرا كمتر به كلاسيكهاي خود توجه ميكنيم! در آرامگاه فردوسي بزرگ، خيام خوش انديش، عطارعارف، سعدي عاشق و حافظ لسان الغيب حاضر ميشويم، به يادگار عكس ميگيريم و مباهات ميكنيم، اما آثارشان را نميخوانيم؛ نه تنها نميخوانيم بلكه گاهي نيز سبكسرانه به آنان ميتازيم.
به باوري خواندن اثرهاي كلاسيك بهتر از خواندن اثرهايي است كه در مورد آنان نوشته شده است. بايد در دانشگاهها و مدارس پذيرفته شود كه هر كتابي كه از كتاب ديگر سخن ميگويد، بيش از خود آن كتاب حرفي براي گفتن ندارد و براي درك كلاسيكها بايد آثار اصلي را خواند.آثاري چون گلستان.
اجازه بدهيد در اين فرصت كوتاه، تفرجي گذران در گلستان پر معني سعدي داشته باشيم. گلستاني كه هفتصد سال است در فرهنگ ما جاري است. در زبان و ذهنمان، در ضربالمثلهايمان. در نثر و شعرمان... هفتاد گلستانوارة نگاشته شده از قرن هشتم تا امروز گواه اين مدعاست.
هنوز هم مترجمان تراز اول و نويسندگان نامآشنا با گلستان انس دارند. مقدمه هوشنگ گلشيري بر گلستان، روايت دولتآبادي از تاثير گلستان سعدي و خاطرات عزت الله فولادوند، مترجم توانمند معاصر دليلي بر اين حقيقت است.
گلستان شامل يك ديباچه و هشت باب است. بابهايي كه هريك به فراخور حال سخن از حقيقتي مرسوم در احوال گوناگون دارد. متني باز كه هركس به قدر همّت خويش از خوانش آن خوشهاي ميچيند.
باب اول در سيرت پادشاهان است روايت پادشاه و رعيت، قدرت و ثروت، ظلم و عدل، مردمآزاري و مردمداري... اين باب سياست نامهاي كوتاه و موجز است و مبتني بر روشن بينانهترين شيوه حكمروايي.
در ششمين حكايت در همين باب در مورد يكي از ملوك عجم كه دست تطاول به مال رعيت دراز كرده بود، مينويسد: «بارى به مجلس او در، كتاب شاهنامه همى خواندند در زوال مملكت ضحاك و عهد فريدون وزير، مَلِك را پرسيد هيچ توان دانستن كه فريدون كه گنج و ملك و حشم نداشت، چگونه بر او مملكت مقرر شد؟ گفت: آن چنان كه شنيدى خلقى بر او به تعصب گرد آمدند و تقويت كردند و پادشاهى يافت. گفت: اى مَلك چو گرد آمدن خلقى موجب پادشاهى است تو مر خلق را پريشان براى چه مىكنى مگر سر پادشاهى كردن ندارى؟».
و در حكايت 11 همين باب آورده است:
«درويشى مستجاب الدّعوه در بغداد پديد آمد. حجاج يوسف را خبر كردند. بخواندش و گفت: دعاى خيرى بر من كن. گفت: خدايا جانش بستان. گفت: از بهر خداى اين چه دعا است؟ گفت: اين دعاى خير است تو را و جمله مسلمانان را.
اى زِبر دستِ زير دست آزار
گرم تا كى بماند اين بازار
به چه كار آيدت جهاندارى؟
مردنت بِهْ كه مردم آزارى».
مردم داراي سنت نكوهيده و مردمآزاري سنتي مذموم در نگاه سعدي است و به همين خاطر است كه در حكايت 20 نتيجه گرفته است كه:
گاوان و خران بار بردار
بِهْ ز آدميان مردم آزار
سعدي در حكايت تكاندهنده و آموزندة 22 همين باب آورده است:
«يكى را از ملوك مرضى هايل بود كه اعادت ذكر آن ناكردن اولى. طايفه حكماى يونان متفق شدند كه مرين درد را دوايى نيست مگر زهره آدمى به چندين صفت موصوف. بفرمود طلب كردن. دهقان پسرى يافتند بر آن صورت كه حكيمان گفته بودند. پدرش را و مادرش را بخواند و به نعمت بيكران خشنود گردانيدند و قاضى فتوى داد كه خون يكى از رعيت ريختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد كرد. پسر سر سوى آسمان برآورد و تبسم كرد. ملك پرسيدش كه در اين حالت چه جاى خنديدن است؟ گفت: ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوى پيش قاضى برند و داد از پادشه خواهند. اكنون پدر و مادر به علت حُطام دنيا مرا به خون در سپردند و قاضى به كشتن فتوى داد و سلطان مصالح خويش اندر هلاك من همى بيند به جز خداى عزّوجل پناهى نمىبينم.
پيش كه برآورم ز دستت فرياد
هم پيش تو از دست تو گر خواهم داد
سلطان را دل از اين سخن به هم برآمد و آب در ديده بگردانيد و گفت: هلاك من اولىتر است از خون بىگناهى ريختن. سر و چشمش ببوسيد و در كنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشيد و آزاد كرد و گويند هم در آن هفته شفا يافت.»
***
باب دوم در «اخلاق درويشان» است كه سعدي هوشمندانه پس از شاهان به آنان پرداخته است؛ كه نمايندگان زهد بودند و عالمان دين.
«يكى از بزرگان گفت پارسايى را: چه گويى در حق فلان عابد كه ديگران در حق وى به طعنه سخنها گفتهاند. گفت بر ظاهرش عيب نمىبينم و در باطنش غيب نمی دانم.
هركه را جامه پارسا بينى
پارسا دان و نيك مرد انگار
ور ندانى كه در نهانش چيست
محتسب را درون خانه چه كار»
***
«زاهدى مهمان پادشاهى بود. چون به طعام بنشستند كمتر از آن خورد كه ارادت او بود و چون به نماز برخاستند، بيش از آن كرد كه عادت او تا ظَنِّ صلاحيت در حق او زيادت كنند.
ترسم نرسى به كعبه اى اعرابى
كاين ره كه تو مىروى به تركستان است
چون به مقام خويش آمد، سفره خواست تا تناولى كند. پسرى صاحب فراست داشت، گفت: اى پدر بارى به مجلس سلطان در طعام نخوردى؟ گفت: در نظر ايشان چيزى نخوردم كه به كار آيد. گفت: نماز را هم قضا كن كه چيزى نكردى كه به كار آيد».
***
«ياد دارم كه در ايام طفوليت متعبد بودمى و شبخيز و مولع زهد و پرهيز. شبى در خدمت پدر رحمهاللَّه عليه نشسته بودم و همه شب ديده بر هم نبسته و مصحف عزيز بر كنار گرفته و طايفهاى گرد ما خفته. پدر را گفتم از اينان يكى سر بر نمىدارد كه دوگانهاى بگزارد، چنان خواب غفلت بردهاند كه گويى نخفتهاند كه مردهاند. گفت: جان پدر تو نيز اگر بخفتى بِهْ از آن كه در پوستين خلق افتى.
نبيند مدعى جز خويشتن را
كه دارد پردة پندار در پيش
گرت چشم خدا بينى ببخشند
نبينى هيچكس عاجزتر از خويش
باب سوم در «فضيلت قناعت» است.
«دو اميرزاده در مصر بودند. يكى عِلْم آموخت و ديگر مال اندوخت. عاقبهالامر آن يكى علامه عصر گشت و اين يكى عزيز مصر شد. پس اين توانگر به چشم قناعت در فقيه نظر كردى و گفتى: من به سلطنت رسيدم و اين هم چنان در مسكنت بمانده است. گفت: اى برادر شكر نعمت بارى عزّ اسمه هم چنان افزونتر است بر من كه ميراث پيغمبران يافتم. يعنى علم و تو را ميراث فرعون و هامان رسيد يعنى ملك مصر.
من آن مورم كه در پايم بمالند
نه زنبورم كه از دستم بنالند
كجا خود شكر اين نعمت گزارم
كه زور مردم آزارى ندارم».
***
و در حكايت بلندي در مورد جواني مشت زن آورده است:
«مشت زنى را حكايت كنند كه از دهر مخالف به فغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ به جان رسيده، شكايت پيش پدر برد و اجازت خواست كه عزم سفر دارم مگر به قوّت باز دامن كامى فرا چنگ آرم.....
پدر گفت: اى پسر منافع سفر چنين كه گفتى بىشمار است، وليكن مسلّم پنج طايفه راست: نخستين بازرگانى كه با وجود نعمت و مكنت، غلامان و كنيزان دارد دلاويز و شاگردان چابك. هر روزى به شهرى و هر شب مقامى و هر دم به تفرج گاهى از نعيم دنيا متمتع.
دوم عالمى كه به منطق شيرين و قوّت فصاحت و ماية بلاغت هر جا كه رود، به خدمت او اقدام نمايند و اكرام كنند.
سيم خوبرويى كه درون صاحبدلان به مخالطت او ميل كند كه بزرگان گفتهاند اندكى جمال بِهْ از بسيارى مال و گويند روى زيبا مرهم دلهاى خسته است و كليد درهاى بسته. لاجرم صحبت او را همه جاى غنيمت شناسند و خدمتش را منّت دانند.
چهارم خوش آوازى كه به حنجرة داودى آب از جريان و مرغ از طيران باز دارد، پس به وسيلت اين فضيلت دل مشتاقان صيد كند و ارباب معنى به منادمت او رغبت نمايند و به انواع خدمت كنند.
يا كمينه پيشهورى كه به سعى بازو كفافى حاصل كند تا آبروى از بهر نان ريخته نگردد».
***
باب چهارم در «فوايد خاموشي» است.
«يكى از شعرا پيش امير دزدان رفت و ثنايى بر او بگفت. فرمود تا جامه از او بر كنند و از ده به در كنند. مسكين برهنه به سرما همى رفت سگان در قفاى وى افتادند. خواست تا سنگى بردارد و سگان را دفع كند، در زمين يخ گرفته بود. عاجز شد. گفت: اين چه حرامزاده مردمانند؟ سگ را گشادهاند و سنگ را بسته. امير از غرفه بديد و بشنيد و بخنديد. گفت: اى حكيم از من چيزى بخواه. گفت: جامة خود می خواهم اگر انعام فرمايى. رضينا مِن نوالِكَ بالرَحيلِ
اميدوار بود آدمى به خير كسان
مرا به خير تو اميد نيست، شر مرسان
سالار دزدان را بر او رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستينى بر او مزيد كرد و درمى چند».
حكايت 14:
«ناخوش آوازى به بانك بلند قرآن همى خواند. صاحبدلى بر او بگذشت. گفت: تو را مشاهره چند است؟ گفت: هيچ. گفت: پس اين زحمت ، خود چندين چرا همى دهى؟ گفت: از بهر خدا مىخوانم. گفت: از بهر خدا مخوان.
گر تو قرآن بر اين نَمَط خوانى
ببرى رونق مسلمانى
***
باب پنجم در «عشق و جواني» است. بابي كه سعدي به استادي شناخت خود را از «جواني و عشق» چنان كه افتد داني بر پرده مياندازد، پند ميدهد و پرده از لطافت و زيبايي عشق ميگشايد و ميسرايد:
كه سعدي راه و رسم عشقبازي
چنان داند كه در بغداد تازي
و از پارسايي سخن ميگويد كه به محبت شخصي گرفتار، نه طاقت صبر و نه ياراي گفتار و دانشمندي كه به كسي مبتلا شده و رازش برملا افتاده و معشوقي كه «نحو» آموزياش بهانة پيوند شده.
طبع تو را تا هوسِ نحو كرد
صورت صبر از دل ما محو كرد
اي دل عشاق به دام تو صيد
ما به تو مشغول تو با عمرو زيد».
و در حكايت 12 آورده است:
«يكى را از علما پرسيدند كه يكى با ماه رويى است در خلوت نشسته و درها بسته و رقيبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب: چنان كه عرب گويد: التّمرُ يانعٌ و الناطُورُ غيرُ مانع. هيچ باشد كه به قوّت پرهيزگارى از او به سلامت بماند؟ گفت: اگر از مهرويان به سلامت بماند از بدگويان نماند».
و نيز در حكايت 16:
«ياد دارم كه در ايام جوانى گذر داشتم به كويى و نظر با رويى در تموزى كه حرورش دهان بخوشانيدى و سمومش مغز استخوان بجوشانيدى از ضعف بشريت تاب آفتاب هجير نياوردم و التجا به سايه ديوارى كردم مترقب كه كسى حرّ تموز از من به بَرْدِ آبى فرو نشاند كه همى ناگاه از ظلمت دهليز خانهاى روشنى بتافت؛ يعنى جمالى كه زبان فصاحت از بيان صباحت او عاجز آيد چنان كه در شب تارى صبح برآيد يا آب حيات از ظلمات به در آيد. قدحى برفاب بر دست و شكر در آن ريخته و به عرق برآميخته، ندانم به گلابش مطيب كرده بود يا قطرهاى چند از گل رويش در آن چكيده. فى الجمله شراب از دست نگارينش برگرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم:
ظَمَأٌ بِقلبى لا يَكادُ يُسيغُهُ
رَشْفُ الزّلال وَلو شَربِتُ بُحوراً
خرّم آن فرخنده طالع را كه چشم
بر چنين روى اوفتاد هر بامداد
مستِ مى بيدار گردد نيم شب
مستِ ساقى روز محشر بامداد».
و بلندترين حكايت اين باب، حكايت قاضي همدان است كه نعل دلش در آتش عشق ميسوخت و پايگاه منيع مصب قضا را به گناهي شنيع مُلوّث كرده بود.
***
باب ششم در «ضعف و پيري» است كه روايتي است از نگاه سالمندان به زندگي و نقدي است بر ازدواج كهنسالان با دختران جوان و توصيهاي است به پيوند روحي و جسمي با زنان.
حكايت 2:
«پيرمردى حكايت كند كه دخترى خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و ديده و دل در او بسته و شبهاى دراز نخفتى و بذلهها و لطيفهها گفتى باشد كه مؤانست پذيرد و وحشت نگيرد. از جمله مىگفتم بخت بلندت يار بود و چشم بختت بيدار كه به صحبت پيرى افتادى پختة پرورده، جهان ديده، آرميده، گرم و سرد چشيده، نيك و بد آزموده كه حق صحبت بداند و شرط مودّت به جاى آورد. مشفق و مهربان، خوش طبع و شيرين زبان.
تا توانم دلت به دست آرم
ور بيازاري ام، نيازارم
ور چو طوطى شكر بود خورشت
جان شيرين فداى پرورشت
نه گرفتار آمدى به دست جوانى مُعجب خيره راى سر تيز سبك پاى كه هر دم هوسى پزد و هر لحظه رايى زند و هر شب جايى خسبد و هر روز يارى گيرد.
وفادارى مدار از بلبلان چشم
كه هر دم بر گلى ديگر سرايند
خلاف پيران كه به عقل و ادب زندگانى كنند نه به مقتضاى جهل جوانى.
ز خود بهترى جوى و فرصت شمار
كه با چون خودى گم كنى روزگار
گفت چندين بر اين نمط بگفتم كه گمان بردم كه دلش بر قيد من آمد و صيد من شد. ناگه نفسى سرد از سرِ درد برآورد و گفت: چندين سخن كه بگفتى در ترازوى عقل من وزن آن سخن ندارد كه وقتى شنيدم از قابله خويش كه گفت: زن جوان را اگر تيرى در پهلو نشيند به كه پيرى».
حكايت 7:
«توانگرى بخيل را پسرى رنجور بود. نيك خواهان گفتندش مصلحت آن است كه ختم قرآنى كنى از بهر وى يا بذل قربانى. لختى به انديشه فرو رفت و گفت: مصحف مهجور اولىتر است كه گله دور صاحبدلى بشنيد و گفت. ختمش به علت آن اختيار آمد كه قرآن بر سر زبان است و زر در ميان جان».
***
باب هفتم در «تأثير تربيت» است.
حكايت 2:
«حكيمى پسران را پند همى داد كه جانان پدر هنر آموزيد كه ملك و دولت دنيا اعتماد را نشايد و سيم و زر در سفر بر محل خطر است. يا دزد به يك بار ببرد يا خواجه به تفاريق بخورد، اما هنر چشمة زاينده است و دولت پاينده وگر هنرمند از دولت بيفتد، غم نباشد كه هنر در نفس خود دولت است. هر جا كه رود، قدر بيند و در صدر نشيند و بىهنر لقمه چيند و سختى بيند».
حكايت 4:
«معلم كُتّابى ديدم در ديار مغرب ترشروى تلخ گفتار بدخوى مردم آزار گدا طبع ناپرهيزگار كه عيش مسلمانان به ديدن او تبه گشتى و خواندن قرآنش دل مردم سيه كردى. جمعى پسران پاكيزه و دختران دوشيزه به دست جفاى او گرفتار نه زهره خنده و نه ياراى گفتار. گه عارض سيمين يكى را طپنچه زدى و گه ساق بلورين ديگرى شكنجه كردى. القصه شنيدم كه طرفى از خباثت نفس او معلوم كردند و بزدند و براندند و مكتب او را به مصلحى دادند. پارساى سيلم نيك مرد حليم كه سخن جز به حكم ضرورت نگفتى و موجب آزار كس بر زبانش نرفتى. كودكان را هيبت استاد نخستين از سر برفت و معلم دومين را اخلاق ملكى ديدند و يك يك ديو شدند. با اعتماد حِلم او ترك علم دادند. اغلب اوقات به بازيچه فراهم نشستندى و لوح درست ناكرده در سر هم شكستندى».
حكايت 14:
«مردكى را چشم درد خاست. پيش بيطار رفت كه دوا كن. بيطار از آن چه در چشم چارپاى مىكند، در ديدة او كشيد و كور شد. حكومت به داور بردند. گفت: برو هيچ تاوان نيست. اگر اين خر نبودى پيش بيطار نرفتى. مقصود از اين سخن آن است تا بدانى كه هر آن كه ناآزموده را كار بزرگ فرمايد، با آن كه ندامت برد، به نزديك خردمندان به خفت رأى منسوب گردد».
***
مهمترين حكايت اين باب «جدال سعدي بامدعي در بيان توانگري و درويش است» حكايتي است طولاني و بلندآوازه كه نقد درويشان بر توانگر و پاسخ توانگران به آنان است. حكايتي بر پايه واقعبيني و اعتدال.
***
باب هشتم در «آداب صحبت» است. نكاتي گزيده و كلماتي قصار. در آداب همنشيني و زندگي.
* مال از بهر آسايش عمر است، نه عمر از بهر گرد كردن مال.
* سه چيز پايدار نماند: مال بيتجارت و علم بيبحث و مُلك بيسياست.
* به دوستي پادشاهان اعتماد نتوان كرد.
* مُلك از خردمندان جمال گيرد و دين از پرهيزگاران كمال يابد. پادشاهان به صحبت خردمندان از آن محتاجترند كه خردمندان به قربت پادشاهان.
* دو كس دشمن مُلك و دينند: پادشاه بيحِلم و زاهد بيعمل.
* فريب دشمن مخور و غرور مداح مخر كه اين دام زَرق نهاده است و آن دامنِ طمع گشاده.
* متكلم را تا كسي عيب نگيرد، سخنش صلاح نپذيرد.
* همه كس را عقل خود به كمال نمايد و فرزند خود به جمال.
* نادان را بِهْ از خاموشي نيست و گر اين مصلحت بدانستي، نادان نبودمي.
* همه كس را دندان به ترشي كند شود، مگر قاضيان را كه به شيريني.
كهن خرقة خويش پيراستن
بِهْ از جامة عاريت خواستن
* درويشي به مناجات در ميگفت: يا رب بر بدان رحمت كن كه بر نيكان خود رحمت كردهاي كه مرايشان را نيك آفريدهاي.
***
اما ديباچهاش آغازي است دلنشين بر كتابي سترگ. آغازي كه ما را از فرش به عرش ميبرد تا از دريچة چشمان زلال سعدي به خداي آشناي او بنگريم. خدايي كه: «باران رحمت بىحسابش همه را رسيده و خوان نعمت بىدريغش همه جا كشيده. پردة ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظيفه روزى به خطاى منكر نبُرد».
خداي او صاحب نعمت و دوركننده محنت است. عطاكننده و پوزش پذير...
خداي او خدايي لطيف است؛ اگرچه صاحب جلال ما پر است از جمال. خدايي كه: «هر گاه كه يكى از بندگان گنهكار پريشان روزگار، دست اِنابت به اميد اِجابت به درگاه حق جلّ و علا بردارد، ايزد تعالى در وى نظر نكند. بازش بخواند باز اعراض كند، بازش به تضرّع و زارى بخواند، حقْ سبحانه و تعالى فرمايد: يا ملائكتى قَد استَحْيَيْتُ مِن عبدى و ليسَ لهُ غيرى، فَقْد غَفَرت لهُ دعوتش را اجابت كردم و حاجتش برآوردم كه از بسيارى دعا و زارى بنده همى شرم دارم.
كرم بين و لطف خداوندگار
گنه بنده كردهست و او شرمسار»
پايان سخن چون آغازش مزيّن به نام اوست:
اى برتر از خيال و قياس و گمان و وهم
وز هر چه گفتهاند و شنيديم و خواندهايم
مجلس تمام گشت و به پايان رسيد عمر
ما هم چـنان در اول وصـف تو ماندهايم